به سرم زده امشب بیقراری هایم را بسپارم به دست باد دلتنگی هایم را به آب و غصه هایم را به آسمان به این امید که باد حال نزارم را به تو برساند آب پاک کند رد هرچه که دلتنگیست و آسمان به جای تو در آغوشم بگیرد و بعد کوله بار غم هایم که سبک شد به اندازه ی یک قرن دلتنگی و بیداری بخوابم نیمی از دلم را عشق فرا گرفته و نیم دیگرش را شعر اما تو نه عشق را میشناسی ونه شعر را از پشت تمام پنجره های باز و بسته جستجویت میکنم اما همیشه در دلم هستی کمی از نیمه شب گذشته بود خودم را به خواب زدم چشمهایم را بستم اما نه خواب به سراغم میآمد نه چشمهایم به دنبالت میرفت تنها خیال تو بود و خیال تو بود و خیال تو که تا صبح در سیاهیِ پشت پلکهایم مرا تبدیل به دلتنگترین آدم امشب میکرد برایت شعر میبافم در این فصل هجوم سوز و دلتنگی با کلاف گرمِ احساسم و با دستانِ لبریز از گلِ یاسم یکی از زیر یکی از رو برایت عــشق میبافم تو بویِ مه میدی بوی مه ای که از وسط یه جنگل افرا گذشته باشه یا نه بویِ ابر از اون ابرا که واسه یه دشت خشک بارون چشم روشنی میبَرن گاهی بویِ نم میدی جامونده رو موهای دختری که تازه از حَمام در اومده بوی دم نوشهایِ گیاهی بوی یه نهرِ زلال ولی آب زلال که نداره باور کن داره اصلا تمام بوهای خوب از تنِ تو آب میخوره حتی وقتی گریه می کنم اشکام بوی تو رو میده
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|